شب نا امیدی
شب ، ستاره ها یش را خورد و ماه خواب زده گریخت . خواب در چشم زمین ورم کرد و ثانیه هایی سنگین گذشت . ما پشت حصارهایی از مه و مرگ نگران شدیم ، نیمی از ما این سو نمی دیگر هر سو . به مرگ بشارتمان دادند و به زندگی نفرینمان کردند ، و ما در برزخی از رفتن و ماندن گیج می خوردیم . محشرمان گاه ریزش گورهای عمودی زمان بود و واماندگی آرواره های سنگی جهان از نشخوار زندگی . انگار فروشنده ای مغموم که باد کنک های خیالش را باد برده باشد ، می نشینیم تنگ غروبی ابدی ، و خیره می مانیم به سایه هایی که می آیند و می روند . رهگذران مکدر برایمان سکه های ترحم پرت می کنند ، و صداهایی از دور در باد می پیچد : «هر که آمد داد و فریادی فراوان کرد و رفت» پشت به سایه ها و صداها پیش می رویم . چفیه های چاک چاک در دستان خورشید ، می گریند . نوادگان «کپرنیک» از هذیان های کامپیوتر خسته ، کودکان «بالتازار» دلپیچه گرفته اند . شانه های زمین از تحمل ماهواره های عجول عاجز است. زمین گوشهایش را می گیرد و از سردرد جیغ می کشد . اروپا برایش « شامپاین » سرو می کند و آمریکا برایش «برک» می رقصد . هیچ کس نیست کعبه را از پشت ویترین خادم الحرمین نجات بدهد . و حاجیان را به رمی جمرات ببرد . قطرات به مرداب می ریزند و مرداب در خوف و خواب تبخیر می شود. خاکریزهای خط اول در خمیازه ای عمیق به تلی از خاک بدل می شوند ، و پوتین های مفقود در شبهای غلیظ راه گم می کنند. مین های زنده به گور وسوسه انفجار را از یاد می برند ، و نارنجک های منتظر ، عقیم می مانند . قرنهای منقرض در خواب جهان جان می گیرند و انسانهای متمدن در غارهای بیست طبقه استخوان می سایند. چه کسی باور داشت شب نشینی جبرییل را در چادرهای گردان کمیل ، و راهپیمایی گردان مالک را در لندی های ملکوت ، و بیتابی خضر را در همپایی مردان تخریب. منصور ها فوج فوج بیدار می شدند و بر «دار» می شدند . نخلها ، سرهاشان در باد ، پای می کوفتند و سعف (برگهای بزرگ نخل) می زدند. ما دور از این گردونه و آشوب چشم بستیم و زمین در خواب بر گرده چرخید. و بدینسان خدا به تاوانی مهیب سرگردان مان کرد ، بی بشارت موسایی ، و زنهار نیلی . به خویش سجده می بریم و از خویش می گریزیم ، به خویش باز می گردیم و از خویش دور می شویم. جهان غار بزرگی است و اهالی جبهه ، اصحال کهف زمانه اند . و این خواب غلیظ فرجامی خوش نخواهد یافت مگر به اندراس سکه های تجاهل و ریا. به عطسه های وسیع چشم می گشاییم و طلوع گل نرگس را بشارت می دهیم . تیغی تیز ، گردن آسمانخراش ها و برق چشم دلار ها را می پراند ، مارهای مرفه در سلب استخلاص پوست می اندازند و نام می چرخانند . ماهواره های مدرن در لکنتی ابدی بی حیثیت می شوند . عدالتی عمیق در جان جهان جریان می گیرد ، پیشانی بندهای مشبک به جمجه های متروک باز می گردند شمشیرهای فراموش بیدار می شوند . بر «دارترین» و بیدارترین مردم ، در صف اولند ...
برگرفته از کتاب: گزیده ادبیات معاصر سید ضیاء الدین شفیعی